معنی شعر باباطاهر

حل جدول

شعر باباطاهر

دوبیتی

دو بیتی


لقب باباطاهر

عریان

لغت نامه دهخدا

باباطاهر

باباطاهر. [هَِ] (اِخ) باباطاهر عریان همدانی بوده و مسلک درویشی و فروتنی او که شیوه ٔ عارفان است سبب شد تا وی گوشه گیر گشته و گمنام زیسته و تفصیلی از زندگانی خود باقی نگذارد فقط در بعض کتب صوفیه ذکری از مقام معنوی و مسلک ریاضت و درویشی و صفت تقوی و استغنای او آمده است. آنچه از سوانح و زندگانی وی معلوم است، ملاقاتی است که گویا میان او و طغرل اولین شاه سلجوقی در حدود سال چهار صدوچهل وهفت در همدان اتفاق افتاد و از این خبر بدست می آید که دوره ٔشهرت شیخ اواسط قرن پنجم و ظاهراً تولدش اواخر قرن چهارم بوده است. باباطاهر از سخنگویان صاحبدل و دردمند بوده و نغمه هائی که شاهد سوز درونی است سروده و نیز رسالاتی بعربی و فارسی تألیف نموده است. از آن جمله مجموعه ٔ کلمات قصاریست بعربی که عقاید تصوف را درعلم و معرفت و ذکر و عبادت و وجد و محبت در جمله های کوتاه و مؤثری بیان میکند. عمده ٔ شهرت باباطاهر درایران بواسطه ٔ دوبیتی های شیرین و مؤثر و عارفانه ٔ اوست. از خصوصیات این رباعیات آنکه با وزن معمولی رباعی کمی فرق دارد و نیز در لغتی شبیه بلغت لری سروده شده و از این لحاظ آنها را در کتب قدیم «فهلویات » نام داده اند. در تمام رباعی های ساده و مؤثر شاعر یاداز وحدت جهان و دورافتادگی انسان و از پریشانی و تنهائی و ناچیزی و بی چیزی خود کرده از هجران شکایت نموده و حس اشتیاق معنوی خود را جلوه داده است. باباطاهر در همدان دار فانی را وداع گفته و در همان شهر مدفونست. (تاریخ ادبیات شفق ص 108 و 109). هدایت گوید:
طاهر عریان همدانی نام شریفش باباطاهر است، از علما و حکما و عرفای عهد بوده است و صاحب کرامات و مقامات عالیه و این که بعضی او را معاصر سلاطین سلجوقیه دانسته اند خطاست. وی از قدمای مشایخ است معاصر دیالمه بوده و در سنه ٔ 410 هَ. ق. بوده قبل از عنصری و فردوسی و امثال واقران ایشان رحلت نموده، رباعیات بدیع و مضامین رفیع بزبان قدیم دارند. گویند رسالات از آن جناب مانده ومحققین بر آن شروح نوشته اند. (مجمعالفصحاء ج 1 ص 326).
مؤلف راحه الصدور آرد: شنیدم که چون سلطان طغرل بک به همدان آمد از اولیا سه پیر بودند: باباطاهر و باباجعفر و شیخ حمشا، کوهی است بر در همدان آن را خضر خوانند بر آنجا ایستاده بودند، نظر سلطان بر ایشان آمد، کوکبه ٔ لشکر بداشت و پیاده شد و با وزیر ابونصر الکندری پیش ایشان آمد و دستهاشان ببوسید. باباطاهر پاره ای شیفته گونه بودی او راگفت ای ترک با خلق خدا چه خواهی کرد؟
آرامگاه باباطاهر در همدان
سلطان گفت: آنچ تو فرمایی، بابا گفت: آن کن که خدای می فرماید، آیه: ان اﷲ یامر بالعدل و الاحسان. سلطان بگریست و گفت چنین کنم بابا دستش بستد و گفت: از من پذیرفتی ؟ سلطان گفت: آری، بابا سر ابریقی شکسته که سالها از آن وضو کرده بود در انگشت داشت بیرون کرد و در انگشت سلطان کرد و گفت: مملکت عالم چنین در دست تو کردم، بر عدل باش، سلطان پیوسته آن در میان تعویذها داشتی و چون مصافی پیش آمدی آن در انگشت کردی. اعتقاد پاک و صفای عقیدت او چنین بود و در دین محمدی صلعم ازو دین دارتر و بیدارتر نبود. (راحهالصدور صص 98- 99). ادواردبرون در جلد دوم تاریخ ادبیات خود ص 260 و 261 این داستان را آورده است. مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ای که بر دیوان باباطاهر چاپ مرحوم وحید نگاشته است، پس از نقل متن عبارت راحهالصدور چنین آرد: این سفر طغرل در حدود 447 یا 450 هَ. ق. اتفاق افتاده است هرچند کلمه ٔ پیر در این عبارت راحهالصدور ممکن است اشاره بمقام ارشاد باباطاهر باشد نه کثرت سن لکن از طرز مکالمه ٔ او با طغرل و از تقدمی که بر دو رفیق خود در خطاب پادشاه یافته است، میتوان سن او را متجاوز از 50 سال دانست، و از این قرار تولدش در آخر قرن چهارم هجری واقع میشود و تحقیق ذیل این حدس را تأیید میکند:در میان ملل مختلفه معروف است که در هر هزار سال بزرگی ظهور میکند. به عقیده ٔ زردشتیان از سه بذری که زردشت پراکنده در اوقات معین سه دوشیزه بارور شده و هر یک معصومی خواهند زاد. نخستین را نام هشداراست که در آغاز هزارک نخستین ظهور میکند و دو دیگر هشدارمه که در ابتدای هزارک دوم طلوع خواهد نمود. سه دیگر سوشیوش است که در آغاز هزارک سوم پیدا میشود. این شخص جهان را بپاکی و کمال میرساند. اعتقاد به ظهور بزرگی در رأس هر هزار سال از معتقدات ایرانیان قدیم است و مسیحیان از آنان اقتباس کرده اند... در ایران بعد از اسلام هم عدد هزار دارای اهمیت خاص بوده و در امثال آمده است که بعد از هزار شماری نباشد و ناصرخسرو گوید:
آنچه شمار است جمله زیر هزار است.
خاقانی شروانی راجع به ظهور بزرگی در رأس هر هزارک فرماید:
گویند که هر هزار سال از عالم
آید بوجود اهل وفائی محرم
آمد زین پیش و ما نزاده ز عدم
آید پس از این و ما فرورفته بغم.
باباطاهر در دوبیتی «الف قدم که در الف آمدستم » خود را یکی از آن بزرگان معرفی کرده است. البته مبدء این حساب هزار سال را نباید منحصراً تاریخ هجری دانست زیرا خاقانی در قرن ششم بگذشتن آن اشارت کرده است، و چون از تاریخ هجری بگذریم متوجه تاریخ میلادی میشویم. با مختصر حسابی کشف می شود که اول دسامبر سال 1000 مسیحی با آغاز محرم 391 هَ. ق. مصادف بوده است از این قرار تولد بابا در الف میلادی و در سال 390 یا 391 هَ. ق. واقع شده و از این تاریخ تا عبور طغرل از شهر همدان (1055 و 1058 م.) پنجاه و پنج یا پنجاه و هشت سال میشود.
کراماتی که از بابا نقل میکنند در افواه بسیار است...لکن باید گفت که قصه ٔ فرورفتن وی در حوض آب منجمد برای کسب علوم ظاهراً توجیهی است که از عبارت «امسیت کردیاً و اصبحت عربیا» کرده اند و این عبارت در مقدمه ٔ مثنوی به ابن اخی ترک ارومی ملقب به حسام الدین که مولوی کتاب خود را باستدعای او مدون کرده منسوب است و در نفحات الانس جامی آن عبارت را به ابوعبداﷲ بابویی منتسب کرده اند و قصه ٔ ترسیم بابا شکل نجومی را در روی برف و حل مشکل خواهرزاده ٔ منجم خود همچنین منسوب به باباافضل کاشانی است. قبر باباطاهر در سمت غربی شهر همدان و امروز طوافگاه اهل دل است. (مقدمه ٔدیوان باباطاهر چ وحید دستگردی بقلم رشید یاسمی چ 3 تهران 1331هَ. ش.). مؤلف نزههالقلوب آرد: همدان از اقلیم چهارم است... و در او مزارات متبرکه مثل قبر حافظ ابوالعلای همدانی و باباطاهر دیوانه و شیخ عین القضاه و غیره. (نزهه القلوب چ لیدن ج 2 ص 71). بعضی نظر به این دوبیتی که به باباطاهر منسوب است او را شیعی اثناعشری میدانند:
از آنروزی که ما را آفریدی
به غیر ازمعصیت چیزی ندیدی
خداوندا به حق هشت و چارت
ز مو بگذر، شتر دیدی ندیدی.
از هشت و چار مراد دوازده امام است. ادوارد براون آرد: از شعرائی که بسیاری از اشعار خود را بلهجه ٔ خاص خود سروده اند باباطاهر عریان است (که رباعیات خود را به لهجه ٔ همدانی یا به لهجه ٔ لری انشاد کرده است) رباعیات باباطاهر در بسیاری نقاط ایران سر زبانهاست.
باباطاهر را ممکن است برنز ایران خواند. مقدار زیادی از محبوبیت باباطاهر بی گمان بسبب سادگی افکار او و نزدیک بودن لهجه ٔ او به فارسی صحیح و روانی کلام و آهنگ دلنشین الفاظ و سادگی وزن و بحر متحدالشکل آن است (بحر هزج مسدس محذوف). (تاریخ ادبیات برون ج 1 چ علی پاشا صالح صص 131- 132).
آقای مجتبی مینوی، در مجله ٔ دانشکده ٔ ادبیات سال چهارم شماره ٔ دوم آرد: دوبیتیهای به بحر هزج مسدس که بنام فهلویات مشهور است در فارسی دارای مقامی خاص و رتبه ای بلند است و با آنکه گویندگان بسیار مانند بندار رازی و محمد مغربی و صفی الدین اردبیلی و محمد صوفی مازندرانی (و بسیار کسان که نام آنها را هم نمی دانیم) چنین دوبیتی ها سروده اند در این میدان نام باباطاهر عریان بیش از همه ٔ سرایندگان بر زبانها افتاده است بطوریکه هر چه دوبیتی هست غالباً آنرا به باباطاهر لر همدانی منسوب می سازند، و تشخیص این که کدامین یک از باباطاهر و کدامها از دیگرانست همان اندازه دشوار است که تشخیص رباعیات خیام از رباعیهای دیگران که باو نسبت داده شده است. امر دیگری که موجب مزید اشکال در تعیین گوینده ٔ این دو بیتیها شده است این که اغلب نویسندگان نسخ باقتضای ذوق عامیانه ٔ خود و بعلت بی اعتنائی به حفظ کردن بی تبدیل و تغییر آثار خامه ٔ قدما نتایج افکار نویسندگان را به زبان عصر خود درآورده اند و هر لفظ مشکلی را تغییر داده اند و در موردفهلویات، آنها را بزبان ادبی نزدیکتر ساخته اند چنانکه نمی توان دانست اصل آنها به لهجه ٔ کدام ولایت بوده و نمی توان از روی اینها خصوصیات لهجه ٔ آن ولایت را تدوین کرد.
کاملترین نمونه ٔ این منقولات پرتصرف و مجموعه های دوبیتی های مختلف المنشاء و متعلق به لهجه های دور ازیکدیگر که یکجا گردآمده و به باباطاهر نسبت داده شده است، آن چاپی است که به اهتمام مرحوم وحید دستگردی دو بار در طهران منتشر شده است که شاید کتابی باشد خواندنی ولیکن از لحاظ دانستن اشعار باباطاهر و از لحاظ وسیله ای برای مطالعه ٔ لهجه ٔ محلی همدان بکلی بی فایده است پس یافتن نسخه های قدیم معتبر و بی تصرف (یا کم تصرفی) از این دوبیتیها و انتشار دادن آنها بهمان صورت اصلی فایده ٔ مزدوجی دارد که هم معرف لهجه است و هم تعیین میکند که لهجه ٔ گوینده ٔ آنها چه بوده. درباره ٔ احوال و زندگانی باباطاهر عریان نمی خواهم اینجا داخل شوم چون مطالب تازه ای در این خصوص ندارم که بگویم و آنها که دسترس به کتابهای منتشر شده درباره ٔ او دارند میدانند که در راحهالصدور (چ اوقاف گیب 1921 م. ص 98 تا 99) حکایت شده است که سلطان طغرل در همدان بزیارت باباطاهر رفت و او سر لوله ٔ ابریق خود را شکسته انگشتری وار بر انگشت طغرل نهاد. و باز میدانندکه یک نفر از ظرفای عصر ما از این حکایت استنباط کرده است که چون باباطاهر در این سال لااقل پنجاه شصت سال داشته است لابد در حدود 390 هجری متولد شده بوده است:
«الف قدم که در الف آمدستم » مرادش این بوده است که در سال هزارم میلادی بدنیا آمده ام ! و به این اعتبار باباطاهر هم از معادله ٔ تواریخ ملل مطلع بوده، هم سال ولادت خود را خوب میدانسته و هم باندازه ای در شعر سرودن دقیق بوده است که حساب او مو نمیزند!
از این بگذریم. اینجا قصد بنده نقل متن دو قطعه و هشت دوبیتی منسوب به باباطاهر است که روی نسخه ای بالنسبه قدیم بی آنکه دیگر خودم در آن تصرفی کرده باشم. این نسخه مجموعه ایست بشماره ٔ 2546 در موزه ٔ قونیه (یعنی بر سر مزار مولانا جلال الدین بلخی معروف به مولای روم) که تاریخ 848 هَ. ق. دارد. ابیات در آنجا با حرکات نوشته است و من برای آنکه در چاپ دیگر تغییری در آن راه نیابد چنان نوشته ام که کلیشه کنندش.این نقل را بقدری که از عهده برآمده ام طابق النعل بالنعل شبیه باصل نوشته ام جز از یک حیث، که در اصل بخط نزدیک به نستعلیق بود و من به شیوه ٔ نسخ نقل کرده ام. متن چنانکه از دو مورد که لفظ «کذا» روی کلمات آن گذاشته ام معلوم میشود خالی از غلط نیست ولیکن قصد من نقل کردن بی تصرف بوده است. (پایان مقاله ٔ آقای مینوی). و ازوست:
چه خوش بی مهربونی از دو سربی
که یک سر مهربونی دردسر بی !
اگر مجنون دل شوریده ای داشت
دل لیلی از او شوریده تر بی !
# # #
مگر شیر و پلنگی ای دل ای دل !
بمو دائم بجنگی ای دل ای دل !
اگر دستم فتی خونت وریژم
ووینم تا چه رنگی ای دل ای دل !
# # #
وشم واشم ازین عالم بدرشم
وشم از چین و ماچین دیرتر شم !
وشم از حاجیان حج بپرسم
که ای دیری بسه یا دیرتر شم !
(نقل از تاریخ ادبیات براون ج 1 چ صالح ص 131- 132).
اگر دل دلبرو دلبر کدومه
و گر دلبر دل و دلرا چه نومه
دل و دلبر بهم آمیته وینم
ندونم دل که و دلبر کدومه !
# # #
خرم آنان که از تن جون نذونند
ز جانون جون ز جون جانون نذونند
بدردش خو کرن سالان و ماهان
بدرد خویشتن درمون نذونند.
# # #
خوشا آنون که از پا سر نذونند
میان شعله خشک و ترنذونند
کنشت و کعبه و بتخانه و دیر
سرائی خالی از دلبر نذونند.
# # #
یکی برزیگری نالون در این دشت
بچشم خون فشان آلاله میکشت
همی کشت و همی گفت ای دریغا
که باید کشتن و هشتن در این دشت.
# # #
جره بازی بدم رفتم به نخجیر
سیه دستی زده بر بال مو تیر
بوره غافل مچر در چشمه ساران
هر آن غافل چره غافل خوره تیر.
# # #
دیدم آلاله ای در دامن خار
وتم آلالیا کی چینمت بار
بگفتا باغبان معذور میدار
درخت دوستی دیر آوره بار.
# # #
دلی دیرم خریدار محبت
کزو گرمست بازار محبت
لباسی بافتم بر قامت دل
ز پود محنت و تار محبت.
(تاریخ ادبیات شفق چ پیروز صص 109- 110).
درباره ٔ لهجه ٔ دوبیتی های باباطاهر آقای دکتر ابراهامیان استاد سابق زبان پهلوی در دانشکده ٔ ادبیات دانشگاه تهران رساله ای بزبان فرانسه در پاریس بطبعرسانیده اند و آقای دکتر پرویز ناتل خانلری مقالاتی در مجله ٔ پیام نو انتشار داده اند.
آثار دیگر باباطاهر - علاوه بر دیوان مجموعه ٔ کلمات قصار ازوی بجا مانده است که تا کنون چندین شرح بر آن نگاشته اند:
1) شرح عربی منسوب به عین القضاه همدانی، ابوالمعالی عبداﷲبن محمد میانجی متوفی بسال 525 هَ. ق. از عارفان بزرگ قرن ششم و مؤلف زبدهالحقایق. 2) شرح عربی دیگری از قدما که شارح آن مجهول است. 3) دو شرح یکی به عربی و دیگری به فارسی از حاج ملاسلطانعلی گنابادی که شرح فارسی بسال 1326 هَ. ش. بچاپ رسیده است.
مرحوم رشید یاسمی در مقدمه ٔچاپ سوم دیوان باباطاهر آرد: «در کتابخانه ٔ ملی پاریس یک نسخه ٔ خطی عربی بعنوان «الفتوحات الربانی فی اشارات الهمدانی » مضبوط است که جانی بیک عزیزی آن را در شوال 889 هَ. ق. بخواهش ابوالبقاء احمدی شرح کرده است. رساله ای که مرحوم حاجی ملاسلطانعلی گنابادی بفارسی شرح کرده اند بطبع رسیده و نسخه ٔ آن نزد نگارنده موجود است با رساله ای که در آخر این مجموعه چاپ شده اندک اختلافی دارد. (دیوان باباطاهر چ 3 ص 19).
در اینجا منتخبی از کلمات قصار باباطاهر را نقل میکنیم:
(1) العلم دلیل المعرفهتدل علیها فاذا جاء المعرفه سقط رؤیه العلم و بقی حرکات العلم بالمعرفه. (2) رؤیه العلم عجز المریدین. (3) العلم دلیل و الحکمه ترجمان، فالعلم دعوه معمومه و الحمه دعوه مخصوصه. (4) العلم دلیل و الحکمه توسل. (5) العلم یدل علیه و الوجد یدل له و الدلیل علیه یجذب الی قربه و الدلیل له یجذب الیه. (6) الخروج من العلم جهل، و الثبات مع العلم ضعف، و المعرفه بالعلم توحید. (7) العلم بالمعرفه معرفه و بذات المعروف کفر. (8) العلم حبس الظاهر و المشاهده حبس الباطن. (9) جعل اﷲ جمیع الجوارح فی حبس العلم فلا یطلق جارحهمن سجنها الا بعلم فمن اطلقها من سجنها بغیر علم فقدخرج من حبس العلم و عصی و تعدی. (10) العلم قید العبودیه و حبس الحق، فمن اطلقها بغیر علم فقد خرج من العبودیه و استعمل الحریه. (11) العلم موکل بالکلام، والوجد موکل بالحرس. (12) العلم تطریق، و الوجد تفریق، والحقیقه تحریق. (13) العلم تجریب، و الوجد تخریب، و الحقیقه تلهیب. (14) للعلم حرقه، و للوجد حرقه، و للحقیقه حرقه، فمن احرقه العلم وفاء، و من احرقه الوجد صفا، و من احرقه الحقیقه طفا. (15) العلم ناراﷲو الوجد نوراﷲ، فمن خالف العلم احرقه النار، و من خالف الوجد غیره النور. الباب السادس فی الرسم و الحقیقه. (16) الحقیقه المشاهده بعد علم الیقین. (17) الحقیقه مقدمه الحق الدخول فی الحقیقه بالخروج من الحقیقه و الخروج من الحقیقه بالدخول فی الحقیقه. (18) الحقیقه رسم و الرسم للرسم رسم وجدت ثبات الرسم للرسم بالحق حقیقه وجدت الحقایق و ان کانت بالحق لادراک الرسم الرسمیه رسوما فاذا الحقایق ثابت عن الرسوم لخلوص الالهیه و عن الجبروتیه و ابانه الربوبیه. (نقل از دیوان باباطاهر چ وحید دستگردی چ 3 تهران 1331 هَ. ش.صص 83- 84 و 90).
راجع به کرامات باباطاهر - ایران شناسان چون ژوکوفسکی، کلمان هوار، ادوارد برون، هرن آلن، ولچنسکی هریک شمه ای از قصص مربوط به وی را به السنه ٔ آلمانی فرانسه و انگلیسی ترجمه کرده اند و آقای آزاد همدانی نیز روایاتی را که در شهر همدان به باباطاهر منسوب میدانند گرد آورده اند و در مقدمه ٔ چاپ دوم منتشرساخته اند. (مقدمه ٔ چ 3 دیوان باباطاهر چ وحید دستگردی تهران سال 1331 هَ. ش.).
ترجمه های دیوان باباطاهر به زبانهای خارجی: 1) کلمان هوار فرانسوی مجموعه ای حاوی 59 دوبیتی باباطاهر را در سال 1885 میلادی در مجله ٔ آسیائی با ترجمه ٔ فرانسه منتشر کرده است. (تاریخ ادبیات برون ج 1 ترجمه ٔ علی پاشاصالح ص 131) (مقاله ٔ آقای مینوی در مجله ٔ دانشکده ٔ ادبیات سال 4 شماره ٔ دوم).
2) ادوارد هرن آلن مستشرق انگلیسی اصل و ترجمه ٔ دیوان را بزبان فارسی و انگلیسی چاپ و منتشر کرده است.
3) ترجمه ٔ منظوم اشعار باباطاهر به زبان انگلیسی از خانم الیزابت کورتیس برنتن. (مقدمه ٔ دیوان باباطاهر چ 3 ص 21). و رجوع به شدالازار ص 515- 516 و سبک شناسی ج 1 ص 22 شود.


شعر

شعر. [ش ُ] (ع مص) شَعْر. (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (از اقرب الموارد). رجوع به شَعْر شود.

شعر. [ش ِ] (ع مص) شَعْر. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب). شعر گفتن هرچه باشد. (آنندراج). و رجوع به شَعْر شود. || چیره شدن به شعر بر کسی. (ناظم الاطباء). || دریافتن و دانستن. (آنندراج) (غیاث اللغات). دانستن. (دهار) (ترجمان القرآن جرجانی). دانستن از طریق حس. (تاج المصادر بیهقی). و رجوع به شَعْر شود.

شعر. [ش َ] (ع مص) دانستن و دریافتن چیزی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). دانستن. (المصادر زوزنی). رجوع به شِعر و شِعره یا شَعره یا شُعره و شِعری ̍ و شُعری ̍ و شعور و شعوره و مشعور و مشعوره و مشعوراء شود. || شعر نیکو گفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ماکان شاعراً و قد شعر؛ شاعر نبود ولی شعر نیکو می گفت. (ناظم الاطباء). شاعر شدن. (از اقرب الموارد). || چیره شدن بر کسی در شعر. (تاج المصادر بیهقی) (ناظم الاطباء). || شعر گفتن خواه خوب خواه بد. (ناظم الاطباء). شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). شعر گفتن کسی را. (از اقرب الموارد). || موی را داخل موزه کردن. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || در جامه ٔ شعار خوابیدن با زن. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء).

شعر.[ش ِ] (ع اِ) علم. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). دانش. فقه. فهم. درک. ادراک. وقوف. (یادداشت مؤلف). دانایی. (نصاب الصبیان). || چکامه و چامه و سرود و نظم و بیت و سخن موزون و مقفا اگرچه بعضی قافیه را شرط شعر نمی دانند. (ناظم الاطباء). در عرف علمای عربی سخنی که وزن و قافیه داشته باشد. (از اقرب الموارد). قول موزون مقفی که دال باشد بر معنایی. (ابوالفرج قدامهبن جعفر). صناعتی است که قادر شوندبدان بر ایقاع تخیلاتی که مبادی انفعالات نفسانی گرددپس مبادی آن تخیلات باشد. (نفایس الفنون). نزد علمای عرب کلامی را شعر گویند که گوینده ٔ آن پیش از ادای سخن قصد کرده باشد که کلام خویش را موزون و مقفی ادا کند و چنین گوینده را شاعر نامند ولی کسی که قصد کند سخنی ادا کند و بدون اراده سخن او موزون و مقفی ادا شود او را شاعر نتوان گفت. چنانکه در کلام مجید آیاتی نازل شده که مطابقت با بحور و اوزان عروضی دارد: مانند لن تنالوا البر حتی تنفقوا مما تحبون. (قرآن 3/92). مانند: الذی انقض ظهرک و وضعنا لک ذکرک. (قرآن 3/94). و جز آن، که چون موزون و مقفی بودن آنها ارادی نیست آنها را شعر نتوان گفت. از اینروست که درباره ٔپیامبر آمده: و ماعلمناه الشعر و ماینبغی له ان هو الا ذکر و قرآن مبین. (قرآن 69/36) و فرق کلام پیغمبر (ص) و حکما با شعرا این است که شعرا نخست وزن و بحر و قافیه ای در نظر می گیرند و آنگاه معنایی را بیان می کنند در صورتی که انبیا و حکما نخست معنایی را در نظر می گیرند و سپس برای بیان آن الفاظی انتخاب می کنند... اگر منظور شاعر در گفتن شعر بیان مراتب توحید یا ترغیب و تحریض بر مکارم اخلاق از جهاد و عبادت و پاکدامنی یا مدح و ستایش حضرت رسول (ص) و صلحای امت باشدشعر را حرج و باکی نیست چنانکه ابوبکر و عمر هر دو شاعر بودند و حضرت علی از هر دوی آنها اشعر بود. و چون آیه ٔ شریفه ٔ: «والشعراء یتبعهم الغاوون » (قرآن 224/26) نازل شد حسان بن ثابت و تنی چند از شعرا که بیشتر اشعارشان توحید و تذکیر و وعظ بود نزد پیغمبر آمدند و گفتند: ای پیامبر خدا با این آیه تکلیف ما چیست ؟ پیامبر فرمود مؤمن با شمشیر و زبانش جهاد می ورزد و اشعار شما درباره ٔ جنگ با کفار و نکوهش آنان در حکم تیراندازی با کفار است. و در تفسیر بیضاوی آمده است: چون بیشتر اشعار مقدماتش خیالات و افکار عاری از حقیقت و وصف زنان و معاشقه و ستایش اشخاص ناشایسته و افتخارات بیهوده و هجو و تعرض به ناموس دیگران است این آیه نازل شده و برای اینکه گویندگان صالح از آنان مستثنی شوند در متمم آن فرموده: الا الذین آمنوا... و حضرت به حسان بن ثابت می فرمود: کفار را با شمشیر زبان هجو کن و روح القدس با تست. (از کشاف اصطلاحات الفنون). شعر کلامی است مرتب معنوی موزون، خیال انگیز و بقصد، فرق بین شعر و نظم آن است که موضوع شعر عارضه ٔ مضمونی و معنوی کلام است، در حالی که موضوع نظم عارضه ٔ ظاهری کلام می باشد، به عبارت دیگر موضوع شعر در احساس انگیز و مبین تأثیرات بی شائبه ٔ شاعر بودن خلاصه می شود، ولی نظم فقط سخن موزون و مقفی است مانند نصاب فراهی و ابیاتی از این قبیل که درباره ٔ موضوعات مختلف علمی موجود است. و در حقیقت همانگونه که سخن موزون مقفی را که احساس انگیز نباشد نظم می نامیم نه شعر، سخن خیال آفرین و احساس انگیز را نیز که عاری از وزن و آهنگ باشد نثر مسجع شاید نامید نه شعر، زیرا موزونی، خود یکی از برترین شرایط تأثیر شعر است. چکامه. چغامه. چامه. نشید. نظام. سخن منظوم. منظومه. قریض. ظاهراً ایرانیان را قسمی سرود یا شعر بوده و خود آنان یا عرب آن را هَنَیمَه می نامیده اند. و قدیمترین شعر ایران که بدست است گاثه های زرتشت می باشد که نوعی شعر هجایی محسوب می شود. (از یادداشت مؤلف):
دعوی کنی که شاعر دهرم ولیک نیست
در شعر تو نه حکمت و نه لذت و نه چم.
شهید بلخی.
این عجب تر که می نداند او
شعر ازشعر و خشم را از خن.
رودکی.
تومر گویی به شعر و من بازم
از باز کجا سبق برد مرگو.
دقیقی.
به نام و کنیتت آراسته باد
ستایشگاه شعر و خطبه تا حشر.
عنصری.
یگانه ٔ روزگار بود در ادب و لغت و شعر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 121). اما بازار فضل و ادب و شعر کاسدگونه می باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 277). هرچند تو در روزگار سلطانان گذشته بودی که شعر تو دیدندی... اکنون قصیده ای بباید گفت و آن گذشته را به شعر تازه کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 276). چون به تخت ملک رسید از بوحنیفه پرسید و شعر خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 387).
پیدا باشد که خود نگویم در شعر
از خط و از خال و زلف و چشمک خوبان.
اسکافی (از تاریخ بیهقی).
خدایگانا چون جامه است شعر نکو
که تا ابد نشود پود او جدا از تار.
اسکافی (تاریخ بیهقی).
شعر ژاژ از دهان من شکر است
شعر نیک از دهان من پینو.
طیان (از لغت فرس اسدی).
شعر من بر علم من برهان بس است
جانفزای و صاف چون آب زلال.
ناصرخسرو.
سوی شعر حجت گرای ای پسر
اگر هیچ در خاطر تو ضیاست.
ناصرخسرو.
که دیبای رومی است اشعار من
اگر شعر فاضل کسایی کساست.
ناصرخسرو.
بر شعر زهد گفتن و بر طاعت
این روزگار مانده ت را بشمر.
ناصرخسرو.
گر به قدر است شعر من چو شبه
از قبول تو چون درر گردد.
عبدالواسع جبلی.
گرفتم که بر شعر واقف نه ای
که تو مرد یک پیشه و یک فنی.
انوری.
عنصری گر به شعر می صله یافت
نه ز ابنای عصر برتری است.
انوری.
شکر و سیم پیش همت او
از من و شعر شرمسارتر است.
خاقانی.
چون خود و چون من نبینی هیچکس در شرع و شعر
قاف تا قاف ار بجویی قیروان تا قیروان.
خاقانی.
از تری شعر بیش هیچ نخیزد چو گرد
تری شعر امید گوش وفا استوار.
خاقانی.
چرا به شعر مجرد مفاخرت نکنم
ز شاعری چه بد آمد جریر و اعشی را.
ظهیر فاریابی.
عروس شعر سزد گر سیاه کرد لباس
که در وفات کرم سوگوار می آید.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
دفتر ز شعر گفته بشوی و دگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را.
سعدی.
شعرت آوردم به سوقات و به طنزم عقل گفت
نزد موسی تحفه آورده ست سحر سامری.
ابن یمین.
کامروز می کنند ز بهر دوام نام
شاهان روزگار توسل به شعر من.
سلمان ساوجی.
شعر من شعر است شعر دیگران هم شعر لیک
ذوق نیشکر کجا یابد مذاق از بوریا.
سلمان ساوجی.
در شعر سه تن پیمبرانند
قولی است که جملگی بر آنند
فردوسی و انوری و سعدی
هر چند که لانبی بعدی.
؟ (از امثال و حکم دهخدا ج 2 ص 792).
- امثال:
هدیه ٔ شاعر چه باشد شعر تر.
؟
تفاتف، نوعی از شعر. منحول، شعر بربسته بر خود که دیگری گفته باشد. موفر؛ شعر موفور. غفل، شعر که قائلش معلوم نگردد. انشوذه؛ شعر که در تناشد خوانند. نشید؛ شعر که در جواب خوانده شود. هلهل، شعر رقیق. شعر انسب: هذا الشعر انسب، یعنی این شعر بسیار لطیف است از روی عشقبازی. شعر منسوب، شعری که در آن بیان عشقبازی باشد. (منتهی الارب).
- شعر آمده، شعر بدیهی که بی تأمل و تفکر گفته شود و این مقابل شعر آورده است. (آنندراج):
ز قید ساختگی حسن شوخش آزاد است
چو شعر آمده موزونی اش خداداد است.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعر، یا اشعار بستن، از قبیل مضمون بستن. (از آنندراج). شعر گفتن:
قسمت به نظم روزی ما را حواله کرد
سد رمق به بستن اشعار کرده ایم.
محسن تأثیر (از آنندراج).
- شعرتر، به اصطلاح شعری است که آبداری و سلاست آن چون چشمه ٔ آفتاب موج زند. (آنندراج):
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته از این معنی گفتیم و همین باشد.
حافظ.
- شعر حماسی، نوعی از شعر که در آن از جنگها و دلاوریهای پدران و نیاکان سخن رود. شعر رزمی. (یادداشت مؤلف).
- شعرخر، که خریدار شعر باشد. خواستار شعر:
مادح اگر مثل من هست به عالم دگر
مثل تو ممدوح نیست شعرخرو حقگزار.
خاقانی.
- شعرخریدار، خریدار شعر. طالب و خواهان شعر:
از بارخدایان و بزرگان جهان اوست
هم شعرشناسنده و هم شعرخریدار.
فرخی.
- شعر خشک، شعری که لفظاً و معناً از دایره ٔ تری و خوبی برون بود. (آنندراج):
خشک است شعرم آخر دیر است تا مرا
از بحر شعر نوک قلم تر نیامده ست.
کمال الدین اسماعیل (از آنندراج).
- شعرخوانان، در حال خواندن شعر:
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی (بوستان).
- شعرخواننده، شعرخوان. (یادداشت مؤلف). شادی. (منتهی الارب).
- شعردزد، کسی که شعر دیگری را به نام خود کند. که اشعار دیگران را به خود بندد و نسبت دهد. (یادداشت مؤلف).
- شعردوست، شعرباره. دوستدار شعر. (از یادداشت مؤلف).
- شعر رزمی، شعر حماسی. رجوع به ترکیب شعر حماسی شود.
- شعرسنجی، درک و فهم شعر. سنجش ارزش شعر:
بکن شعرسنجی به عقل سبک
چه غواصی آید ز غور تنک.
ظهوری ترشیزی (از آنندراج).
- شعر شاعر، کلام نیکو و جید. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و قیل به معنی مفعول، یعنی مشعور. (منتهی الارب).
- شعر غنایی، غزل. شعری که حاکی از عواطف و احساسات باشد. (فرهنگ فارسی معین). شعری است که برای بیان احساسات انسانی از عشق و دوستی و مکاره و نامرادیها و هرچه روح آدمی را متأثر می کند پرداخته آمده و همواره نظر شاعر آن بوده است که با موسیقی و ترنم و آواز یا زمزمه که در آن آهنگی باشد توأم گردد. (از منظومه های غنایی ایران تألیف صورتگر ص 67).
- شعرفروش، آنکه شعر از بهر صله و انعام گوید:
ای شعرفروشان خراسان بشناسید
این ژرف سخنهای مرا گر شعرایید.
ناصرخسرو.
- شعر مردف، شعری است که در قافیه ٔ آن الف و واو و یاء ماقبل روی باشد بشرط آنکه ماقبل واو مضموم باشد و ماقبل یاء مکسور، و شعر مردف دو قسم است: اول مردف به حرف ردف دوم مردف به کلمه ٔ ردیف. (المعجم فی معاییر اشعار العجم چ مدرس رضوی صص 190-191). رجوع به المعجم (ماده ٔ ردف و مردف) شود.
- شعر ملمع، شعری که یک مصراع یا بیت آن به زبانی و مصراع یا بیت دیگر به زبانی دیگر باشد مانند بیت زیر از حافظ:
هرچند کآزمودم از وی نبود سودم
من جرب المجرب حلت به الندامه.
(یادداشت مؤلف).
- شعر هجایی، شعری که وزن آن فقط از روی برابری سیلابهاست. (یادداشت مؤلف).
- || شعر هجوآمیز. (یادداشت مؤلف).
- علم شعر، علم عروض. (ناظم الاطباء). رجوع به عروض شود.
|| لیت شعری فلاناً؛ ای لفلان، ای عن فلان ماصنع؛ کاش دانستمی که فلان چه کرده است. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). || (اصطلاح منطق) قیاسی باشد که مقدمات آن افاده ٔ ظن و یقین نکند بلکه در نفس تأثیر کند تا به چیزی مایل شود یا از وی نفرت گیرد و چنین قیاس را شعر یا قیاس شعری نامند. قیاس که صغری و کبری آن مخیلات باشد.یکی از اقسام خمسه ٔ قیاس است و آن چهار دیگر: برهان و جدل و خطابه و مغالطه است. (یادداشت مؤلف). شعر در اصطلاح منطق، قیاسی است مرکب از مقدماتی که روان آدمی را از آن مقدمات بسط و یا قبضی حاصل شود و قیاس را قیاس شعری نامند چنانچه وقتی گویند: شراب یاقوت روان است، نفس را انبساطی دست دهد و چون گویند: حنظل زهری مهوع است نفس را انقباضی حاصل شود و غرض از قیاس شعری ترغیب نفس باشد و از اینروست که گفته اند: هو قیاس من المخیلات. و المخیلات تسمی قضایا الشعریه. (ازکشاف اصطلاحات الفنون).

شعر. [ش َ] (ع اِ) موی خواه موی انسان باشد و یا دیگر حیوانات سوای شتر و گوسپند. ج، اَشعار، شُعور، شِعار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). موی آدمی و غیره. (غیاث اللغات). بزموی. (مهذب الاسماء) (ترجمان القرآن جرجانی چ دبیرسیاقی ص 61). شعره یکی، و گاهی از جمع کنایه کنند. (منتهی الارب) (آنندراج). موی. (دهار) (از مهذب الاسماء). مقابل صوف، پشم. (یادداشت مؤلف):
این عجب تر که می نداند او
شعر از شعر و چشم را از خن.
رودکی (از جشن نامه ٔ رودکی چ تاجیکستان ص 273).
به گاه بسیجیدن مرگ می
چو پیراهن شعر باشد به دی.
فردوسی.
هم از شعر پیراهن لاجورد
یکی سرخ شلوار و مقناع زرد.
فردوسی.
از شعر جبه باید و از گبر پوستین
باد خزان برآمد ای بوالبصر درفش.
منجیک.
و یا پیراهن نیلی که دارد
ز شعر زرد نیمی زه به دامن.
منوچهری.
چو خورشید در قیر زد شعر زرد
گهربفت شد بیرم لاجورد.
اسدی.
به پرواز مرغان برانگیخته
ز هریک دگر شعری آویخته.
اسدی.
یک چند به زرق شعر گفتن
بر شعر سیاه و چشم ازرق.
ناصرخسرو.
- شعر زائد، مویی است که علاوه بر مژگان برخلاف روییدنگاه موی مژه نزدیک به مردمک چشم روییده می شود. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی زیادتی، و آن مویی است که نه به رسته ٔ طبیعی مژگان بر پلک روید و گاه باشد که چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف). موی فزونی را گویند که هم پهلوی مژگان بروید. رستنی ناهموار، نه به راستا و نسق مژه ٔ طبیعی، و ناهمواری وی آن باشد که بعضی سر فرودآرد و بعضی به چشم اندر خلد و بدان اشک آمدن گیرد و چشم خیره شود. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- جامه ٔ شعر فکندن شب، بپایان رسیدن شب. پدید آمدن سپیده دم:
چوآن جامه ٔ شعر بفکند شب
سپیده بخندید و بگشاد لب.
فردوسی.
- چادر شعر بر سر کشیدن یا گرفتن شب،
کنایه از سخت تاریک شدن شب است:
شب تیره زو دامن اندر کشید
یکی چادر شعر بر سر کشید.
فردوسی.
سپیده چو از کوه سر بر کشید
شب آن چادر شعر بر سر کشید.
فردوسی.
- شعر سیاه، موی سیاه.
- || کنایه از شب:
سر از برج ماهی برآورد ماه
بدرید تا ناف شعر سیاه.
فردوسی.
- شعر سیاه انداختن شب،بپایان رسیدن آن:
خور از که برافراخت زرین کلاه
شب از بر بینداخت شعر سیاه.
اسدی.
- شعر مردمک، کنایه از پلک چشم آدمی و حیوانات دیگر باشد وآن پوست بالایین مژگان دار چشم است و آن را لحاف چشم هم می گویند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء).
- شعر منقلب، مویی باشد که در غطاء دیدگان روید نزدیک به رستنگاه مژگان و نوک آن بسوی داخل چشم برگردیده باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). موی برگشته و آن مویی است که بر جفن روید و سر آن بسوی درون چشم رود و چشم را به رنج دارد. (یادداشت مؤلف).
- صاحب شعر، موی دار. (ناظم الاطباء).
|| نوعی از جامه ٔ ابریشمین نازک اعلا. (ناظم الاطباء). نوعی از جامه ٔ باریک ابریشمی، بعضی نوشته اند که آن سیاه رنگ می باشد. (آنندراج) (غیاث اللغات). لاد. دیبایی سرخ و نرم. (یادداشت مؤلف):
روی هوا را به شعر کحلی بسته
گیسوی شب را گرفته در دوران بر.
مسعودسعد.
سهیل از شعر شکرگون برآورد
نفیر از شعری گردون برآورد.
نظامی.
ور به رنگ آب بازآیی ز قعر
پس پلاسی بستدی دادی تو شعر.
مولوی.
پیش مان شعری به از یک تنگ شعر
خاصه شاعر کو گهر آرد ز قعر.
مولوی.
گفت لبسش گر ز شعر اشتر است
اعتناق بی حجابش خوشتر است.
مولوی.
- شعر گرگانی، پارچه ٔ ابریشمی که در گرگان می بافتند:
امروز همی به مطربان بخشی
ثوب شطری و شعر گرگانی.
ناصرخسرو.
|| گیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). || درخت هرچه باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). درخت بنابر تشبیه آن به موی. (از اقرب الموارد). || زعفران. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). زعفران پیش از آنکه ساییده شود. (از اقرب الموارد). رجوع به شُعر و شَعَر شود.

شعر. [ش ُ ع ُ] (ع اِ) ج ِ شِعار. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). رجوع به شعار شود.

شعر. [ش َ ع َ] (ع مص) شَعر. موی را داخل موزه کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به شَعر شود. || دانستن و دریافتن. || شعر گفتن هرچه باشد. (منتهی الارب). رجوع به شَعر شود. || بسیارموی شدن اندام. || مالک بندگان گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء).

شعر. [ش َ ع ِ] (ع ص) مرد بسیار درازموی اندام. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). آنکه موی بلند و بسیار دارد. (از اقرب الموارد).

فرهنگ فارسی آزاد

شعر

شِعْر- شَعْر، (شَعَرَ- یَشْعُرُ) شعر گفتن (سرودن)، شعر خواندن،

فارسی به عربی

شعر

اغنیه، شعر، قافیه، قصیده

عربی به فارسی

شعر

مو , موی سر , زلف , گیسو , چامه سرایی , شعر , اشعار , نظم , لطف شاعرانه , فن شاعری , ارزش , قیمت , بها , بها قاءل شدن , قیمت گذاشتن , بنظم اوردن , شعر گفتن

معادل ابجد

شعر باباطاهر

791

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری